هرچی ازش میپرسیدی در جوابت میگفت : آره ...
میگفتم : منو میشناسی؟ میگفت : آره ...
میگفتم : اینجا خوبه برات ، راحتی ؟ میگفت : آره ....
میگفتم : خوشحالی که اینجایی ؟ میگفت : آره ...
میگفتم : می خوای بریم بیرون یه دوری بزنیم ، دلت واشه ....
اونوقت ، جیغ میکشه و داد و فریاد می کنه که نه! نه! نه!
بعداً دلیلش رو پرستار آسایشگاه میگه که :
آخه ، با همین بهونه آوردنش ، سرای سالمندان......